کربـلا آتش به جــــــان آسمانـــــها مـــــی زند
کودک بی شیـــــــــــر را بر دست بابا می زند
شیرخــــــــــواره آمده میــــــــدانُ تیرُ حــــرمله
طعنه بر حرف حسین و مشکِ سقا می زند
می کند شرمنده بـــابــــــــا را پسر را می زند
خونِ مظلومی اصغر مــــی رود بالا و عــــــرش
بر سر و صورت شبیه سینـــــــــه زنها می زند
گــــــــردنی باقی نمانــــــده ســــر نگهدار پدر
دست خود آرام جای گردنش جـــــــــا می زند
پشت خیمه قبر می سازد ولی دشمن سرش
عاقبت بر روی نی های تماشــــــــــــــــا می زند
با تماشای سر اصغـــــــــــــر به روی نی، رباب
سلام من بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهرا
بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش
سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی
سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب
سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر
سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر
سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش
بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش
سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش
سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب
بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب
سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش
سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش
روزگارم خوش نیست
دلم آلوده ی درد
درد بی باوری و بی مهری
و دلم می خواهد بنشینم به تماشای خیال
و در آیینه ی بی لک فراسوی زمان
محو تصویر پر از حجم صداقت بشوم
که به اندازه ی لبخند خدا شیرین است
هوس جرعه ای از جام وفا را دارم
که مرا مست کند
و به سر مستی آن باده ی ناب
بدمد روح صداقت در من
من به شکرانه ی این صدق و صفا
تیشه بر ریشه ی هر کینه زنم
نفس از بوی ریا پاک کنم
بزنم بر دل خاک
دل خود را پیوند
تا نهال دوستی
پر کند خاک خدا را یک سر
آب چشمم که پر از زمزمه ی باران است
برود تا سر گودال نهال
بوسه بر ریشه ی دلواپس بی تاب زند
سر به سر سایه ی روییده ی مهر
نفس خسته دلی را که فرو مانده ز ره
تازه کند
چه شود گر گل تصویر خیال
که درآیینه ی شعرم جاری ست
عطر خود را به دل تک تک ما هدیه کند؟
تا همه مست شکوفایی احساس
به همراهی آهنگ وفا
رقص کنان، هلهله زن
به سر زلف ثریا برسیم
همه فریاد شویم
همه آواز شویم
بخروشیم چو رعد
بدرخشیم چو برق
قطره ی مهر بباریم به دشت
و مبادا که فراموش کنیم
نقش مهر از قلم عشق خدا بر دل ماست
چه کسی می خواهد
نقش او از دل خود پاک کند؟
دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
در لحظه «می» نظم دو تا شانه به هم خورد
دستور رسید از ته مجلس به تسلسل
پیمانه «می» تا سر میخانه به هم خورد
دستی به هوا رفت و به تایید همان دست
دست همه قوم صمیمانه به هم خورد
«لبیک علی »قطره باران به زمین ریخت
«لبیک علی» نور و تن دانه به هم خورد
یک روز گذشت و شب مستی به سر آمد
یعنی سر سنگ و سر دیوانه به هم خورد
پس باده پرید از سر مستان و پس از آن
بادی نوزید و در یک خانه به هم خورد
چمدان را که جمع میکردیم،
هرکسی یک نفس دعا میخواست
پسرت عاقبت بهخیر شدن،
دخترت اِذن کربلا میخواست
اسمها را نوشته بودی تا،
هیچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود،
همسرش وعدۀ شفا میخواست
من که این سالها قدمبهقدم،
پابهپای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمیگنجید،
دل بیطاقتت چهها میخواست
تو شهادت مقدّرت بوده،
گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملکالموت از همان اول،
قبض روح تو را مِنا میخواست
عصر روز گذشته در عرفات،
در مناجات عاشقانۀ خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟
که خدا هم فقط تو را میخواست؟!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم،
لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج میکردیم...