بانــــوی بهــــــار

بانــــوی بهــــــار

اشعار دلنشین و خودمونی
بانــــوی بهــــــار

بانــــوی بهــــــار

اشعار دلنشین و خودمونی

قصه ی بهمن


یکی بود یکی نبود، غیراز خدا هیچکس نبود،  

جز یکی یارخدا،  نام او روح الله،

آنکه بود مظهرمهر، آنکه شد نورسپهر، 

شهرتاریک و سیاه،

مردمان مرده و بی روح و نوا،

او با بانگ رسا،  میزد برهمه کس،تا صدایش همه جا...

خفته ها بیـــدار،

مست ها هوشیار،

قصه بسیار زیباست ، قصه ای بی همتاست .

نهضتی جاویدان، رهبرش روح خداست .

مردگان زنده شدند، زندگی رنگی دگر، شد زمستان چو بهار

عده ای با ایمان ، با صفات شیران ،

پاسدار و بیدار ،‌انقلابی هوشیار

دل ها مات و خموش ، بزدلانی چون موش ،

گرد خود چرخیدند .

وه چه جنجالی بود!  جای ما خالی بود!

باز با بانگ رسا ، می سرودند تکبیر، یارانش همه جا، با سلاح وحدت .

قصه ام طولانیست ،

وقت تنگ باشد و کم ، هرچه بود زود گذشت ، دوران ماتم و غم ،

ماه بهمن که دمید، رهبر از راه رسید،

گاه تاریکی گذشت ، شام شد صبح سپید

نهضتی جاویدان، در پناه قرآن، خاطراتی زیبا، رهبرش روح الله .