ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است دوصد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن درون آشپـــزخانه
سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته کجا او لایق آن است
زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است زنی ،نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد
زنی در کنج تنهایی نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان
تمام سهم او این است نگاه سرد زندانبان
زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی که یکباره نگویندش
چه بدبختی،چه بدبختی
زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند
اگرچه درد جانکاهی درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن که او شمعیست در خانه
اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیـــده
زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند
زنی در کار،چون مرد است به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستر کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را ز مرد هرزه می گیرد...
زنی را می شناسم من......