روزگارم خوش نیست
دلم آلوده ی درد
درد بی باوری و بی مهری
و دلم می خواهد بنشینم به تماشای خیال
و در آیینه ی بی لک فراسوی زمان
محو تصویر پر از حجم صداقت بشوم
که به اندازه ی لبخند خدا شیرین است
هوس جرعه ای از جام وفا را دارم
که مرا مست کند
و به سر مستی آن باده ی ناب
بدمد روح صداقت در من
من به شکرانه ی این صدق و صفا
تیشه بر ریشه ی هر کینه زنم
نفس از بوی ریا پاک کنم
بزنم بر دل خاک
دل خود را پیوند
تا نهال دوستی
پر کند خاک خدا را یک سر
آب چشمم که پر از زمزمه ی باران است
برود تا سر گودال نهال
بوسه بر ریشه ی دلواپس بی تاب زند
سر به سر سایه ی روییده ی مهر
نفس خسته دلی را که فرو مانده ز ره
تازه کند
چه شود گر گل تصویر خیال
که درآیینه ی شعرم جاری ست
عطر خود را به دل تک تک ما هدیه کند؟
تا همه مست شکوفایی احساس
به همراهی آهنگ وفا
رقص کنان، هلهله زن
به سر زلف ثریا برسیم
همه فریاد شویم
همه آواز شویم
بخروشیم چو رعد
بدرخشیم چو برق
قطره ی مهر بباریم به دشت
و مبادا که فراموش کنیم
نقش مهر از قلم عشق خدا بر دل ماست
چه کسی می خواهد
نقش او از دل خود پاک کند؟
دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
در لحظه «می» نظم دو تا شانه به هم خورد
دستور رسید از ته مجلس به تسلسل
پیمانه «می» تا سر میخانه به هم خورد
دستی به هوا رفت و به تایید همان دست
دست همه قوم صمیمانه به هم خورد
«لبیک علی »قطره باران به زمین ریخت
«لبیک علی» نور و تن دانه به هم خورد
یک روز گذشت و شب مستی به سر آمد
یعنی سر سنگ و سر دیوانه به هم خورد
پس باده پرید از سر مستان و پس از آن
بادی نوزید و در یک خانه به هم خورد
چمدان را که جمع میکردیم،
هرکسی یک نفس دعا میخواست
پسرت عاقبت بهخیر شدن،
دخترت اِذن کربلا میخواست
اسمها را نوشته بودی تا،
هیچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود،
همسرش وعدۀ شفا میخواست
من که این سالها قدمبهقدم،
پابهپای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمیگنجید،
دل بیطاقتت چهها میخواست
تو شهادت مقدّرت بوده،
گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملکالموت از همان اول،
قبض روح تو را مِنا میخواست
عصر روز گذشته در عرفات،
در مناجات عاشقانۀ خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟
که خدا هم فقط تو را میخواست؟!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم،
لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج میکردیم...
ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب
رسیده فرصت تعبیر آن خواب
به شوق جذبه عشق خداوند
برآ، از آب و رنگ مهر فرزند
اگر این شعله در پا تا سرت هست
کنون، یک امتحان دیگرت هست
مهیا شو طناب و تیغ بردار
رسالت را به دست عشق بسپار
صدا کن حلق اسماعیل خود را
به قربانگه ببر هابیل خود را…
منای دوست قربانی پسندد
تو را آن سان که می دانی، پسندد
خلیل ما! رضای ما در این است
عبودیت به تسلیم و یقین است
ببین بر قد و بالای جوانت
مگر، نیکو برآید امتحانت
نفس در سینه افتاد از شماره
ملائک اشک ریزان در نظاره
پدر می بُرد فرزندش به مقتل
که امر دوست را سازد مسجّل
پدر آمیزه ای از اشک و لبخند
پسر تسلیم فرمان خداوند
منا بود و ذبیح و شوق تسلیم
ندا پیچید … در جانِ براهیم
خلیلا! عید قربانت مبارک
قبول امر و فرمانت مبارک
پذیرفتیم این قربانی ات را
پسندیدیم سرگردانی ات را
بر این ذبح عظیمت آفرین باد
شکوه عشق و تسلیمت چنین باد
خلیل الله … ای معنای توحید
کنون تیغت گلوی نفس بُبرید
روزهـای گـرم تـابـستـان گـذشـت بوی شرجی بوی نخلستان گذشت