بگذار تا یادی کنیم از«آب،بابا» سرمشق های «سیب،سینی،سوت، سارا»
بنویس بابا،آب و نان راآبرو داد بنویس بابا، زندگی را سمت و سو داد
نقطه سرخط «باز باران، با ترانه» بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه
بنویس شعر«یاد یار مهربان» را درس« شب تاریک و ماه و آسمان» را
بنویس بابا روزگاری دیده بان بود روزی شعاع دید او تا بی کران بود
امروز اما دیدگانش «سو» ندارد امروز دیگر قدرت بازو ندارد
بابا خروشان بود روزی مثل کارون اما امانش را بریده ، سرفه اکنون
«آن مرد آمد» بود سرمشق دبستان امروز «بابا» گشته سرمشق دلیران
آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران
آن مرد آمد، از افق های خیالی این مرد آمد، واقعی، اما هلالی
آن مرد، می گفتند، روزی «داس دارد» این مرد، اما، «صولت عباس» دارد
آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد
شکر خدا مست می کوثرم
شکر خدا فاطمه شد مادرم
شکر خدا اهل تولا شدم
عاشق ذریه ی زهرا شدم
شکر خدا بر در این خانه ام
شکر خدا نوکر این خانه ام
شکر خدا پیش علی رو زدم
دم ز عطا و کرم او زدم
شکر خدا قلب و دلم با علی ست
شکر خدا ذکر لبم یا علی ست
نام و نشان گر چه ندارم ولی
نوکر و مسکین علی ام علی
گر که بپرسند گدای که ای
ریزه خور خوان عطای که ای
نازم و گویم که کنم سروری
شکر خدا حیدریم حیدری
خاک سر راه توام یا علی
دشمن بدخواه توام یا علی
از قفس غصه رها شد دلم
شکر خدا کرب و بلا شد دلم
مهر حسین است چراغ شبم
شکر خدا سینه زن زینبم
شکر خدا گر چه که بی مایه ام
با پسر فاطمه همسایه ام
شکر خدا مست می او شدم
ریزه خور ضامن آهو شدم
شکر خدا نرفته ام راه کج
ذکر لبم گشته دعای فرج
یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمریست در زمینت
هستیم تحت تعقیب
خوردیم در زمینت
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس
از شکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
ما را ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم
حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده
باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول...
سلام به دوستان و همراهان صمیمی!!!!
به کلبه ی حقیرانه ی من خیلی خوش اومدید.......
در این وبلاگ سعی دارم اشعاری رو که به دلم می شینه و دوسشون دارم رو
قرار بدم تا شما هم از خوندنشون لذت ببرید.....
لحظه هاتون پر از یاد خدا و لبریز از آرامش..........
زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است دوصد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن درون آشپـــزخانه
سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته کجا او لایق آن است
زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است زنی ،نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد
زنی در کنج تنهایی نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان
تمام سهم او این است نگاه سرد زندانبان
زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی که یکباره نگویندش
چه بدبختی،چه بدبختی
زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند
اگرچه درد جانکاهی درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن که او شمعیست در خانه
اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیـــده
زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند
زنی در کار،چون مرد است به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستر کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را ز مرد هرزه می گیرد...
زنی را می شناسم من......