بانــــوی بهــــــار

بانــــوی بهــــــار

اشعار دلنشین و خودمونی
بانــــوی بهــــــار

بانــــوی بهــــــار

اشعار دلنشین و خودمونی

خوش به حال سیدا.....

           

در گلستان گفت بلبل این ندا، خوش به حال سیّدا

می کند هر ضربه ی قلبم صدا، خوش به حال سیّدا

دید شاگردی به مکتب خانه ای، سیّدی نورانی و دردانه ای

گفت با افسوس ناگه مرشدا، خوش به حال سیّدا

هر جوان و پیر هر بی یاوری، پهلوان و میر و هر نام آوری

ذکر ثروتمند و هم ذکر گدا، خوش به حال سیّدا

گفت دلبر با دل آرای دلش، گفت آدم با همان آب و گِلش

این نگردد از دو لبهایم جدا، خوش به حال سیّدا

هرکه‌عاشق پیشه‌ی پیغمبرست، آرزویش‌خنده‌های حیدرست

بر دلش این را کند نور هدا، خوش به حال سیّدا

شال‌سبزسیّدی عشق‌من است، نام اومرهم به هر دردتن‌ست

شال آن ها بر وجودم چون ردا، خوش به حال سیّدا

عید غدیر مبارک

دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
در لحظه «می» نظم دو تا شانه به هم خورد

دستور رسید از ته مجلس به تسلسل
پیمانه «می» تا سر میخانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و به تایید همان دست
دست همه قوم صمیمانه به هم خورد

«لبیک علی »قطره باران به زمین ریخت
«لبیک علی» نور و تن دانه به هم خورد

یک روز گذشت و شب مستی به سر آمد
یعنی سر سنگ و سر دیوانه به هم خورد

پس باده پرید از سر مستان و پس از آن
بادی نوزید و در یک خانه به هم خورد