یک سال اگرچه در زمین گِل بردیم
غفلتزده، بار کج به منزل بردیم!
مجنون خدا شدیم، اما یک ماه
سی روزِ تمام، از خدا دل بردیم
سی روز قشنگ، دوستت دارم را …
دور از تو خدای خوب! یک دم حتی …
رحمان و رحیمی، تو و آتش؟ هرگز
ما را ز شرار قهر خود، خَلِّصْنا
سی روز گذشت و سی اذان خندیدیم
با روزه، به ماه مهربان خندیدیم
بر سفره نور، نان و عرفان خوردیم
آیینه شدیم و آسمان خندیدیم
سی روز گذشت و سی غزل خندیدیم
آیینه و نور در بغل، خندیدیم
در لیله قدر، دل به لیلا دادیم
در صبح وصال او، عسل خندیدیم
سی آینه نور، سی سحر خندیدیم
از سینه، غبار کینه پَر… خندیدیم
در فصل پرندگی، قفس را مُردیم
در عرشِ فرشته، بال و پر خندیدیم
سی روز گذشت و سی صنم را کُشتیم
با ذکر «صمد»، منم منم را کُشتیم
اهریمن نَفس را زمین کوبیدیم
«من رستم پیل افکنم!» را، کُشتیم
هر چند هبوط، جان انسان را سوخت
عصیان و گناه، روح ایمان را سوخت
در لیله قدر، چون به حق برگشتیم
بیداری ما، دماغ شیطان را سوخت
سی روز «خلوص» را تبسم کردیم
در محضر دوست، خویش را گم کردیم
گفتیم خدا و دل بریدیم از خاک
با لهجه آسمان، تکلم کردیم
سی روز گذشت، سی شب نورانی
بر خوانِ فرشته، سی سحر مهمانی
سی فرصت ناب از برای توبه
تا حضرت نَفس! را کنی قربانی
سی روز گذشت و سی گلستان دیدیم
نقشی ز جمال حضرت جان دیدیم
از خویش برون زدیم و «یا هو» گفتیم
در آینه صیام، انسان دیدیم
از حکمت آب و آینه پرسیدیم
در لیله قدر، ذکر «یاهو» گفتیم
در آینه سحر، خدا را دیدیم
در مشهد عشق، گرم «یاهو» بودیم
مهمان عزیز سفره او بودیم
افطار به ذکر «یا رضا» وا کردیم
ما دلشده «ضامن آهو» بودیم
سی روز گذشت و عید فطرت آمد
بوی خوش همدلی و وحدت آمد
خندید خدا و شد گلستان دنیا
ای دلشدگان! بهار رحمت آمد
سی روز گذشت و سی سحر آیینه
در پرتو روزه، صیقلی شد سینه
شد روزه و جمعه آمد و عید آمد
ای خوب! ظهور کن در این آدینه
سفره ی افطار خود را پهن کردی در کجا ؟!
سامرا یا طوس یا کنج بقیع یا کربلا ؟!
لقمه ی نانی بگیر و عاشقت را سیر کن
جان من آقا فدای لقمه ای نان شما
نان تو از جنس نان نیمه شبهای علیست
نیمه شب شاه عرب نان و رطب سهم گدا
مثل حیدر نیمه ی شب خانه ها را در بزن
منتظر داری میان تک تک این خانه ها
کوچه و پس کوچه های سینه ام بی تاب توست
ضربه های قلب من می گوید آقا جان بیا
مادرت چشم انتظار لحظه ی دیدار توست
تو بیاور بهر زخم سینه و پهلو دوا
چاره ی غمهای زهرا وارث مولا بیا
العجل دارُالشِّفای دردهای قلب ما
صبح امروز کسی گفت به من:
تو چقدر تنهایی ...
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ...
تن من گر تنهاست...
دل من با دلهاست...
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم...
یادشان دردل من ...
قلبشان منزل من…...
صافى آب مرا یادتو انداخت...رفیق...
تو دلت سبز...
لبت سرخ...
چراغت روشن...
چرخ روزیت همیشه چرخان...
نفست داغ...
تنت گرم...
دعایت با من...