کاش روزی بنویسند به دیواربقیع:
“کارگران مشغول کاراند! احداث ضریح”
کاش روزی بنویسند به دیوار بقیع:
“چند روزی مانده به اتمام ضریح”
کاش روزی بنویسند به دیوار بقیع:
“مهدی فاطمه آید، تماشای ضریح”
کاش روزی بنویسند به دیوار بقیع:
“عید امسال:نماز: صحن بقیع”
کاش روزی بنویسند به دیوار بقیع:
“فلش راهنما،مرقد زهرای شفیع”
”به یقین یوسف ما آمدنی ست“
یاد آن روزی که تختی و حیاطی داشتیم
قل قل قوری و قلیان و بساطی داشتیم
عطر آویشن، ردیف استکان های بلور
زندگی شیرین تر از چای نباتی داشتیم
مادری فیروزه تر از آسمان مخملی
سایه ی مهر پدر، ظهر صلاتی داشتیم
خانه ای گرچه کلنگی خالی از اندوه و غم
باخبر از حال هم، شور و نشاطی داشتیم
نم نم چنگ و رباب و گلنراقی و قمر
هرشب جمعه که می شد سور و ساتی داشتیم
نرده های غرق پیچک، پله پله اطلسی
گام پاورچین و غرق احتیاطی داشتیم
شرشر فواره روی رقص ماهی های حوض
شور و شوق و خاطر پرانبساطی داشتیم
ساده مثل آفتاب آمده از پشت کوه
بی خجالت لهجه ی اهل د هاتی داشتیم
حافظ از شاخه نباتش، سعدی از سیمین تنش
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتی داشتیم
کارگردان! آنهمه عشق و صفا یادش بخیر
آخر آن روزها ای کاش کاتی داشتیم
عکس ما را قاب کن هرچند با گرد و غبار
تا که خوشبختی بداند خاطراتی داشتیم
ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که، دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز، آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام، غرق شادی باشد
ماه من...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه است
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز...
بازگرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس روبه مکارو دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوز و سرمای شدید ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد و رنج و کار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت بخیر یاد درس آب و بابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشق ها را خط بزن